از روز يكشنبه گذشته ، دختر عمه ترنم ( مرضيه )مهمون بود. روزهاي ديگه وقتي ترنم از خواب بيدار ميشد تا زماني كه ميخواستم به خونه برم صد بار زنگ ميزد كه مامان من چكار كنم ، حوصلهام سر رفته؟ امااااا از روزي كه براش مهمون اومده بود ، زنگ كه نميزد هيچ ، وقتي هم كه من زنگ ميزدم كه چكار ميكنيد ؟ ميگفت مامان من زياد وقت ندارم بايد به بازيام برسم زودتر بگو. از خاله بازي و معلم بازي گرفته تا نقاشي و اسم فاميل و............... . خلاصه اين چند روز حسابي بهش خوش گذشت ، طوري كه جمعه كه مرضيه ميخواست بره كلي غصه خورد و همش ميگفت حالا من از فرد...